نوشته شماره 6(خزان)

تو فصل پاییز زیبایی که رنگ برگ درختا  داره  خیلی به آدم احساس خوبی میده، این افتادنشون رو زمین برعکس آدمو اذیت میکنه.

قبل رسیدن بهار گره کوچیکی روی شاخ و برگ درختا خود نمایی میکنه ، بهار که میرسه و هوا یه خورده گرمتر میشه گره ها باز میشن و برگ سبز کوچک خودش رو روی شاخه ای از درخت میبینه. آروم آروم اندازه ی برگ ها بزرگتر که میشه بار یک مسئولیت میفته گردنش ، برگ کوچک حالا دیگه مسئولیت فتوسنتز رو به گردن داره یه جوری این فتوسنتز هم به خودش هم به بقیه مجموعه کمک میکنه. برگ تمام سعی خودشو میکنه تا به خوبی فتوسنتز کنه.

نمی دونم تا حالا دقت کردید یا نه ، برگ اگه شرایط محیطی مساعد باشه 6 یا 7 ماه از سال روی درخت میمونه البت بعضی ها که مقاوم ترند بیشتر عمر میکنن. برگ با اینکه میدونه 6یا 7 ماه دیگه از درخت جدا میشه میفته رو زمین و آخرش خاک میشه ولی با این حال تمام تلاش خودشو انجام میده تا وظیفشو درست انجام بده .

یه خورده که فکر میکنم با یه اختلافاتی آدما و برگها شبیه هم هستند. هر دو یه روزی متولد میشن و یه روزخاک.

آدما هم هر چی بزرگتر که میشن مسئولیت های مختلفی به گردنشون میفته.

هردو مسئولیت دارن ولی مسئولیت آدما یه خورده سنگین تره.

با داده های آماری میانگین سنی آدما دور و بر 70 تا 80 سال میچرخه ولی مثل برگها ماهم از فردا خبری نداریم...

یه خورده فکرم درگیر این برگ میشه. اینهمه وظیفه به گردن منه، نمی دونم اون روزی که از درخت میفتم تونستم وظایفمو خوب انجام بدم یا نه.

خدایا خودت کمک کن تا از پس وظایفم بر بیام.

خدایا کمک کن شرمندت نشم.

التماس دعا.